یادمه مامانم میگفت یه همکاری داشت که میخواستن برای برادرش برن خواستگاری پسره دیوونه ی دختره شده بووووووود خلاصه رفتن خواستگاری و همه چی خوب پیش رفت قرار بله برونو گذاشتن دایی داماد و برای جشن دعوت کردن وقتی دایی امیر اسم و فامیل دختره رو شنید ترسید و گفت من نمیام . گفتن چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت من 1 سال باهاش دوست بودم بعدش تموم کردیم داماد که خیلی ناراحت شده بود به دختره زنگ زد و گفت من با دختری که اهل اینکارا بوده کاری ندارم تورا به خیر و مارا بسلامت دختره بدبخت شد ولی پسریعنی دایی امیر الان زن و بچه داره$تفاوت رو احساس کنید$
خیلییییییییییی اموزنده بود ممنون
ممنونم گلم ممنون که دیدن کردی