حقیقت، دروغ، صداقت، عشق، حسد، دیوانگی با هم قایم باشک بازی می کردند.
قرار می گذارند که دیوانگی چشم بگذارد .
همه می روند قایم می شوند،دیوانگی شروع به شمارش می کند یک ، دو ...
حقیقت میرود پشت ابرها قایم می شود
دروغ می رود زیر یه تخته سنگ،
صداقت می رود در اعماق دریا،
عشق می رود پشت بوته گل سرخ
و حسد میرود جایی همون نزدیکی ها قایم می شود تا بتواند از کار همه سر در بیاورد!
.....
دیوانگی شروع به گشتن می کند،
حقیقت را از پشت ابر،
دروغ را از زیر سنگ،
صداقت را از اعماق دریا
و حسد را از همان نزدیکی ها پیدا می کند، اما عشق؟
حسد که نمی توانست ببیند که عشق این بازی را ببرد در گوش دیوانگی می گوید که عشق کجا قایم شده است.
دیوانگی با خوشحالی می رود سمت بوته گل سرخ و با شدت گل سرخ را تکان می دهد و می گوید: پیدایت کردم...
اما چون گلها را با جنون و دیوانگی تکان می دهد خارهای گل به چشمان عشق فرو می رود و
عشق کور می شود
دیوانگی که از کاری که کرده بود ناراحت می شود به عشق می گوید غصه نخور من تا آخرین روز جهان راهنمای تو خواهم ماند و همیشه در کنارت می مانم.
از آن زمان عشق و دیوانگی همیشه در کنار هم هستند.
خیلی قشنگ بود
چشمات خوشکل میبینه خخخخخخخخخخخ